عشق کودکی


...من عاشق او بودم و او عاشق او

عشق بچه گی

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیم. پرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من
گفتم: میای بازی؟ ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!…
حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوابم توی دلم گفتم: خدای مهربون؟ من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن…
روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت: بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!
عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟ دفترمو نگاه کردم  با خط خوش یه  بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم می اومد.
روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد… جلوی چشمم رو دود گرفت…
چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم: به ما چه؟ میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و با توجه زیبایی ام خیلی ها خواهان دوستی با من بودند.
اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کرد و رفت و اومد تا قبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون یه چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یه روز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست… گریه کردم فایده نداشت…
بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و با خوندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:

♥♥♥ خیلی دوستش دارم  یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم و اون اخمو و ناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره… ♥♥♥

عشق مرده



نظرات شما عزیزان:

لعیا
ساعت16:51---14 دی 1392
دستت درد نکنه بابت این که ازدستم ناراحت نیستی میتونی یک داستان قشنگ وغم انگیز بذاری این روزا دلم گرفته مرسی بووووووس
پاسخ:chashm <3


ҳ̸Ҳ̸ҳ mohaddeseh ҳ̸Ҳ̸ҳ
ساعت11:55---7 آذر 1392
خیلی ناراحت کننده بود

و خیلی هم قشنگ

موفق باشی
پاسخ:<3 مرسیییییییییییتون باشه


tina
ساعت13:11---29 آبان 1392
slm kheyli ghashang bood malome ba saligheie dastanatam aliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiian
پاسخ:mer3000000000000000000000000 tina :-*


الهه... نمکدون
ساعت23:53---20 آبان 1392
لینک شدی....
پاسخ::-)


رقیه
ساعت14:21---9 آبان 1392
زیبا بود

barani
ساعت12:11---6 آبان 1392
خيلي قشنگ بود
پاسخ:مرسی


فاطمه
ساعت23:50---5 آبان 1392
وااااااااااااااااااااااای چقدر غمناک بود.مردم
پاسخ:این داستان رو وقتی داشتم مینوشتم خودم غصم شد :-(


نازنين
ساعت19:57---5 آبان 1392
سلام واي فوق العاده بود عجب عشقي ولي چه تلخ تموم شد...ممنون واقعا عالي بود...



قسمت تلخی ست...



او



یگانه ی لحظه‌هایت می شود..



تو اما...



تا آخرین نفس‌ها هم در نمی یابی



در کتاب قطور زندگی‌اش



حاشیه‌ ی کمرنگ کدام صفحه‌ای...!!!
پاسخ:خیلی خوشحالم که دوست داشتین <3


هیام
ساعت19:31---5 آبان 1392
داداش دمت گرم ... خدایی داستان هات حرف نداره .... ایول
پاسخ:خدا رو شکر که دوست داشتین


naeeme
ساعت16:51---5 آبان 1392
سلام عجبی یباراول شمااومدی تووب منشمافرشته این ولی من دوستامو به هویچ عنوان فراموش نمیکنم
پاسخ:مرسی :-)


عشق2طرفه
ساعت7:58---5 آبان 1392
داداش با این داستانت منو کجاها که نبردی!!

دست گلت درد نکنه.
پاسخ:عزیز داداشی خوشحالم که اینو میشنوم :-*


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز